ثانیه های بهشتی |
هرشب خاطره ای بود...بعضی وقتا کارای گروه زیاد بود و مجبور بودیم دیر وقت بخوابیم ..از طرفی هم به بچه ها قول داده بودیم ..برای اینکه بدقولی نکرده باشیم، نصفه شب در اتاق ها رو یواش باز میکردیم و تو اون ظلمات اتاق جای خالی پیدا میکردیم. بچه ها خواب بودن و از حضورمون خبر نداشتن.. از طرفی هم ما وسط اتاق بودیم و بچه ها روی تخت های دو طبقه .. فضا هم کوچیک بود..دلهره داشتم که نکنه یکی خواب آلود باشه و منو نبینه و از شکمم رد بشه برای همین با هر حرکتشون میپریدم از خواب.. قبل از بیدار شدن بچه ها بیدار میشدیم ، تا همه بچه ها رو بیدار کنیم و بفرستیم برای نماز جماعت صبح و...برای همین کسی از حضور ما خبر دار نمیشد ..فردا صبحش سرکلاس یا تو سلف غذا خوری یادم می افتاد و میگفتم: اِاِ بچه ها من تو اتاق شما بودم..خیلی تعجب میکردن از طرفی هم لبخند خوشحالیشون آرامم میکرد..چون تا قبل از این فکر میکردن سر قولمون نبودیم! و تو دلشون ناراحت بودن ازمون.. خوبیش این بودکه متوجه میشدن که در هرشرایطی باید سرقولت بایستی و اینکه دیگه با خیال راحت میخوابیدن و نمی ترسیدن چون فکر میکردن ما شب ها تنهاشون نمیزاریم..
[ دوشنبه 91/11/2 ] [ 2:24 عصر ] [ خادم ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |